من آنِ تــــوام مرا به من باز مده



خوبیم! شبکه خبر و استانی داره میگه آروم باشین. مامان خوراکیای قابل حمل رو گذاشته دم دست که اگر شرایط اضطراری شد؛ برداریم بریم پشت بوم! آب هنوز وارد خونه‌مون نشده. جات خالی داشتیم حرف میزدیم سیل بهتره یا زله. همینطور داره تجربه‌هامون متنوع‌تر میشه جانم! من کلی خاطره دارم برای بچه‌هامون تعریف کنم!

رجب هم داره نرم نرمک جاشو میده به شعبان، حواست هست؟

من روزه‌هامو گرفتم. دعاهامو کردم. دخیل‌هامو اما نگه داشتم برای چشمهات، دستهات و.

اگر اینقدر نشدنیه عیب نداره. اوهوم! نمردم که! میبینی؟ آدمیزاد اگه زن باشه زود به همه چی عادت میکنه. بدون اینکه بفهمه به نفس کشیدن ادامه میده و هر روز به مرگ نزدیکتر میشه جانم یعنی اگر از قبل نمرده باشه. من نمردم با زله، سیل، نبودنت، نبودنت، نبودنت، نبودنت، نبودنت، نبودنت، نبودنت. 

 اصلا از تو چه پنهون تازه یاد گرفتم چطور باید زندگی کرد. آمیخته با مردم و دغدغه‌هاشون اما ز غوغای جهان فارغ! اطرافم رو خلوت‌ از اغیار کردم و به جای جفتمون عاشقانه زندگی میکنم عزیزم:) مثلا میدونستی میشه به جای جفتمون جهادی رفت؟ عاشقانه آهنگ گوش کرد و چایی نوشید؟ میشه قدم زد زیر بارون میشه صدای سیل رو شنید و صلوات فرستاد حتی! دیوونه نشدم جانم حالا بگو اسم این سبک زندگی جدید رو چی بذاریم؟ عاشقانه‌های دنیا رو در واژه‌ای تمام کن.



از پشت شیشه اتوبوس به تب و تاب خرید شب عید نگاه می کنم. تا غروب چیزی نمونده و هر ساعت جمعیت بیشتری به خیابونا اضافه میشن. یک ربعی میشه وسط شلوغی گیر کردیم. چقدر دوس دارم که بی هوا پیاده شم و ساعت ها بین مغازه ها، دستفروش و خوراکیای نیمه تمیز بازار، دیوونه بازی در بیارم. بعد به مریم زنگ بزنم بیاد پیشم. طفلک هیچ وقت نشد باهاش برم اون رستورانی که موسیقی زنده داشت، یعنی این کشیکای کوفتی نذاشتن. بعد از خریدای پنجشنبه پول آنچنانی تو حسابم نمونده ولی کی میدونه با همینم میشه خوش گذروند و کلی چیزمیز خرید! گوشیمو چک می کنم مریم پیام داده کجایی عزیزم :)

روی تابلوی یه مغازه نوشته اغذیه مامان جون! بازم فکرم میره پیش مامان و ام آر آی که براش خواسته بودم. صبح که باهاش حرف زدم سعی کردم خیلی عادی باشم اما موقع خداحافظی یهو گفت من خوبم اینقدر نگران نباش. وا رفتم. از کجا فهمیده بود؟ اتوبوس به اندازه یه ترمزِ درجا، میره جلو. بغض می کنم، اما زود قورتش میدم. خودمو جمع میکنم و چند تا صلوات می فرستم. به خودم نهیب می زنم که توکلت کجا رفته دختر؟ 

هندزفری رو توی گوشم فشار میدم و صدای آهنگ رو تا ته باز می کنم. 

میشد سرمو روی سینت بذارم و اشک ها راهشون رو باز کنن. میتونستی با بابا حرف بزنی؛ بگی فاطمه بیخودی داره سختش میکنه.  میدونی؟ میشد هزار جور دیگه گرمای نگاهت، مخمل صدات و تمنای آغوشت رو به رخ بی رحمی های روزگار کشید و به ریش غصه ها قاه قاه خندید؛

اما افسوس تو باز هم دیر کرده بودی.


برای سومین بار، این جمعه هم اون شعر قرارمون رو تو ذهنم مرور کردم.

جراحی قرار نبود تا این اندازه بخش بدی بشه. هرروزش یک سال و هر سالش پر از سال ۹۶ و از دست دادن هاش!

جراحی قرار بود آخرین بخش از دوران دانشجویی و شادیش نوستالوژیک شیرینی باشه برای سال ها بعد. قرار نبود بفهمم طعم تلخ هم میتونه انواعی داشته باشه و بدترین نوع اون، رنگ عوض کردن نزدیک‌ترین آدم‌هاست؛ یکی بعد از دیگری. شبیه دونه‌های تلخِ آخرِ یک ظرف آجیل که همه چیو حیف میکنن. گاهی روی تختم دراز می‌کشم سعی میکنم به یادم بیارم روزهای خوب چه جوری بوده و چقدر دلم میسوزه.

مریم برای دلداریم میگه فدای سرت دوهفته بیشتر تا پایان ماه نمونده بعد راحت میشی! یاد یه جمله از کانال های تلگرام میفتم که گفته بود این روزا که آرزوی گذشتن و تموم شدنشون رو داریم اسمش جوونیه. 



هم یکی از بچه ها پیشش حرفای بیخود زده بود، هم گویا برای جراحیش مشکلی پیش اومده بود؛ بهر حال تا خواستم حرف بزنم بیخودی دعوام کرد. ماتم برد. قاطی کرده بود. هر چی گفت گفتم باشه استاد! هرچی شما بگین! استاد دیگه ای که اتفاقی اونجا شاهد ماجرا بود هی اشاره میکرد که جدی نگیر! ناراحت نشو حالش خوب نیس. اما دیر شده بود. من هم بهم برخورده بود هم غصه قلبمو سوراخ کرده بود.

تا عصر هی افکار ناراحت کننده رو نشخوار میکردم. شب ز زنگ زد و کلی برام حرفای خوب زد. بعدش نوبت ف بود:

گفت: زیادی جدی گرفتی دنیا رو

گفتم: دست خودم نیست خب حق نداشت اونطوری باهام صحبت کنه

گفت: میدونم ولی بیخیال

گفتم: بیخیال

گفت: نه اینجوری نمیشه! هنوزم صدات جون نداره.

یه مکثی کرد انگار یه فکر بکر به ذهنش رسیده باشه! گفت: اصلا به چشماش فکر کن، میشوره میبره همه چی رو!

به چشمات فکر کردم. دلم برات قد یه گنجیشک شد. صدای خندم توی اتاق پیچید! راست میگفت من برای غصه خوردن و فکر کردن به بقیه وقت نداشتم. باید چشمامو می بستم و غرق خیال تو می شدم. شبیه یه بچه دبستانی که مشغول پر کردن سرمشق روزانه ش میشه، شبیه قلبی که برای زندگی ضربان رو تکرار می کند باید منم برای بار هزار و چندم باید به چشم هات فکر میکردم.


+تمشک های روز سوم

یک: ریحانه دفاع کرد. خوشحال شدم براش :)

دو:دوستهای خوبم در شرایط ناراحتی کنارم بودن.

سه: چشم هات، چشم هات و امان از چشم هات.



تمشک اول: دکتر  س.م منو با لحن پدرانه ای نصیحت کرد. از اون نصیحتا که یه لحظه هم رهات نمیکنن.

تمشک دوم: با ساحل رفتیم خرید و لباسای خوشگلی با قیمت مناسب خرید و کلی خوشحال شد. منم ذوق کردم:)

تمشک سوم: بالاخره بدون سایت ایران داک و ارورهای مسخرش، تونستم قدم اول برای نوشتن پایان نامم رو بردارم.


+اگر جریان تمشک ها رو نمیدونین به پست شماره ۵۴ سر بزنین! زندگیتون هر روز تمشکی تر:)


یه نظریه ی روانشناسی رو تو صفحه چت خودم توی تلگرام ذخیره کرده بودم٫ امشب اتفاقی چشمم خورد به نظرم جالب بود:

«هر روز سه اتفاق خوشایند را که برایتان افتاده است بنویسید.

سه اتفاق حتی کوچک.

این کار را برای ۲۱ روز ادامه دهید.

سه اتفاق هرروز باید مختص آن روز باشد.

این کار مغز را عادت می دهد که بر روی مسائل مثبت تمرکز کند و چنین عاداتی باعث خوشحالی شما می شود.»

بله! به همین سادگی و زیبایی :) تصمیم گرفتم این کارو انجام بدم فکر میکنم مثل شکلات باشه برای شرایط سخت.(یا حتی یه میوه ی دوس داشتنی مثل تمشک) میتونی جعبه رو باز کنی و یه دونه شو مزه مزه کنی تا حالت بهتر شه! اسم این قسمت رو بذاریم سبد تمشک روزانه چطوره؟! شما هم میتونین سبد خوشمزه ی خودتون رو داشته باشین! شکلات، پاستیل، گوجه سبز، لواشک، انجیر، پشمک یا چی؟! :) 

اولین تمشک های روزانه:

تمشک یک: صبح که گوشیم آلارم زد اولین چیزی که حس کردم عطر بارون و صدای نازش از پنجره ی نیمه باز اتاقم بود. انگار وسط بهشت خوابیده بودم. پتو رو محکمتر دور خودم پیچیدم (چون میدونستم امروز میشه دیرتر رفت) نیم ساعت بیشتر خوابیدم و اونقدر کیف کردم که هیچ کس با خوردن هیچ زهر ماری نکرده!

تمشک دو: امروز دکتر ط خیلی خوب بهم توضیح داد و چند تا نکته خوب در مورد آنوریسم آئورت یادم داد.

تمشک سه: یک نفری توی دنیا وجود داشت که بدون اینکه با من نسبتی داشته باشه یا خیر مادی و معنوی از من بهش رسیده باشه، حرفامو در مورد مشکلات مسخره ی این روزها گوش کرد و بهتر از هرکسی وضعیتمو بهم گفت. به جای همه ی آدمای عوضی، سر اون غر زدم حتی داد کشیدم . با خونسردی حق رو به من داد و مشکلات پیش اومده رو نتیجه شجاعت و زیر بار حرف زور نرفتنِ من می دونست.

شما هم شروع کنین به جمع کردن تمشک های خوشمزه :)


بعد از یک کشیک جذاب وشلوغ، با یه حال عمومی نه چندان رو به راه، رسیدم به امروز!

اولش یکم استراحت کردم و صبحونه خوردم. از بیمارستان که بیرون اومدم هوا خوب بود و میشد پیاده تا یه جاهایی رفت.

اولین علامت آنمی یا کم خونی همین خستگی و خواب آلودگی کوفتی بود که تا پام به خونه رسید دامنم رو گرفت! فک کردم یکی دو ساعت میخوابم بهتر میشم. اما فشارم افتاده بود با اینکه پی در پی بیدار میشدم و ساعت رو چک میکردم اما توانایی بلند شدن نداشتم. نمیدونم رویا میدیدم یا کابوس! هرچی بود حالمو بدتر می کرد. نزدیک هشت شب با ضعف و گرسنگی بالاخره بلند شدم. سرم سبک شده بود. چشمام تیره و تار می شد. یه آبمیوه حالمو بهتر کرد اما هنوزم رنگ صورتم عین گچ دیوار بود. شوفاژ تا ته باز بود که کارِ خون رفته ی منو بکنه! گرما هم قابل تحمل نبود، پنجره رو تا ته باز کردم و سعی کردم تا جایی که میتونم ریه هامو از هوای خنک پر کنم. لپ تاپمو روشن کردم و رفتم به سایت ایران داک. مثلا قرار بود امروز کارای پایان نامه رو جلو ببرم اما سایت مسخره قاطی کرده بود. کلافه شدم. پاشدم یه لقمه آماده از یخچال برداشتم. سرم گیج رفتم، سعی کردم زودتر بشینم. کسی بهم خبر داد فردا باید زنگ بزنم امور دانشجویی گفتن کارم دارن. افکارم مشوش شد یعنی کارشون چیه؟ من دیگه واقعا توانایی صحبت درباره بدیهیات رو ندارم. خدا لعنت کنه هرکس که بر اساسی غیر از مهارت کافی و تجربه، افراد رو صاحب منسب میکنه. 

باید همه افکار مزاحم رو ریخت بیرون از این ذهن شلوغ. جسم هم در روز های رنج، شاید به گردنمون حقی داره.

میشنوی؟ مثلا بیا برام حرف های خوب بزن. نه! اصلا از هر چیزی میخوای بگو. با مخمل صدای تو، دنیا جای بهتری میشه.



خوبیم! شبکه خبر و استانی داره میگه آروم باشین. مامان خوراکیای قابل حمل رو گذاشته دم دست که اگر شرایط اضطراری شد؛ برداریم بریم پشت بوم! آب هنوز وارد خونه‌مون نشده. جات خالی داشتیم حرف میزدیم سیل بهتره یا زله. همینطور داره تجربه‌هامون متنوع‌تر میشه جانم! من کلی خاطره دارم برای بچه‌هامون تعریف کنم!

رجب هم داره نرم نرمک جاشو میده به شعبان، حواست هست؟

من روزه‌هامو گرفتم. دعاهامو کردم. دخیل‌ نگاهمو اما نگه داشتم برای چشمهات و.

اگر اینقدر نشدنیه عیب نداره. اوهوم! نمردم که! میبینی؟ آدمیزاد اگه زن باشه زود به همه چی عادت میکنه. بدون اینکه بفهمه به نفس کشیدن ادامه میده و هر روز به مرگ نزدیکتر میشه جانم یعنی اگر از قبل نمرده باشه. من نمردم با زله، سیل، نبودنت، نبودنت، نبودنت، نبودنت، نبودنت، نبودنت، نبودنت. 

 اصلا از تو چه پنهون تازه یاد گرفتم چطور باید زندگی کرد. آمیخته با مردم و دغدغه‌هاشون اما ز غوغای جهان فارغ! اطرافم رو خلوت‌ از اغیار کردم و به جای جفتمون عاشقانه زندگی میکنم عزیزم:) مثلا میدونستی میشه به جای جفتمون جهادی رفت؟ عاشقانه آهنگ گوش کرد و چایی نوشید؟ میشه قدم زد زیر بارون میشه صدای سیل رو شنید و از ترس صلوات فرستاد حتی! دیوونه نشدم جانم حالا بگو اسم این سبک زندگی جدید رو چی بذاریم؟ عاشقانه‌های دنیا رو در واژه‌ای تمام کن.



شاید حق با جاهلیت عرب بود که دختراشون رو زنده زنده تو گور میذاشتن! مرگ یه بار بود و شیون یه بار. نه مثل حالا اینقدر مرگ تدریجی.

غمگینم به اندازه تموم دخترای دنیا که چیزی رو دوس دارن و دست و بالشون بستس.

احساس می‌کنم تموم عمر بیهوده ذوق اهدافم رو داشتم و تموم رنج‌ها و سختی‌های این مسیر به تنم مونده. 

میگن مبعوث شدی که پشت و پناهمون باشی. تو‌همچین روزی، طنین آوای اسم دلنشینت بی دریغ از همه‌ی لب ها شکفت، وبعد عطر عشقت دنیا رو گرم کرد.

من، یه کوه غصه دارم و دلم نگاه پرمهرت رو میخواد حضرت پدر.


دکتر قرص هایش را تنظیم کرده بود و گفته بود ممکن است ماه رمضان نتواند روزه بگیرد. غم چنبره زده بود روی دلش. برق از چشمانش رفته بود. متفکرانه گفتم: "عزیزم خب روزه میگیری‌که حرف خدا رو اطاعت کنی دیگه؛ حالام دستورش این شکلیه، چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که هرچی بگه تو میگی چشم!" چیزی نگفت به دور دست‌ها خیره شده بود. انگار اصلا من و حرف هایم آنجا نبودیم. خودش بود و تو! و من چه تلاش بیهوده ای کرده بودم برای یاد آوری‌ات.

از پسِ اردوی هفتدهم، هجدهمی هم رسید؛ از پس نرسیدن، باز هم جا ماندن نصیبم شد. پرنده‌‌ی بال و پر بسته را آرزوی پرواز می‌کُشد‌‌‌‌. بی‌تاب‌تر شدم. گله کردم. اشک ریختم. آسمان را به زمین دوختم. آه چقدر دلم گرفته بود. ندایی از دوردست‌ها زمزمه کرد: بگو میخواستم به سوی تو بیایم.میخواستم در هوای تو نفس بکشم. میخواستم با تو عشقبازی کنم حضرت یار! گفتی بیا آمدم! بگویی نیا. اشک‌هایم را پاک می‌کنم، لبخند می‌زنم و باز هم می‌گویم چشم جانا.

"من که در تُنگ برای تو تماشا دارم

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم"


تو هم ما رو در حالت "استخوان در گلو" و "خفه‌خون گرفته" دوست داری انگار. باشه! مگه جز اینم میتونم بگم؟ مگه اصلا چیزی میتونم بگم؟!


زود "مرا به من باز دادند" خیلی زودتر از اونکه مسیری که شروع کردم حتی به شکوفایی و باروری برسه. اول کار گفتن بردار برو نبینیمت!


گاهی دقیقا برنامه زندگیت مشخصه، امروز چیکاره ای فردا کجایی، یک ماه دیگه فلان کار رو اگر به موقع انجام بدی به یکی از آرزوهات میرسی و حتی افق یک سال بعدت هم مشخصه که اگر فلان کار رو منظم انجام بدی مزدشو سر سال نشده میگیری. پوووف حتی قدم اولمم عین لاکپشت دارم برمیدارم. همه چیز به طرز فجیعی بوی بی حوصلگی گرفته. کتابام، لپ تاپم، تلویزیون خونه، آدمای اطرافم، خوراکی‌ها، باشگاه و حتی حموم خونه! بی هدف و بی انگیزه روزها رو به شب میرسونم. از این منِ جدید نه خوشم میاد نه میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم! کاش یکی پیدا میشد به اندازه دو صفحه از پایان ناممو برام بنویسه فقط دو صفحه. چه کوفت مزخرفیه این لعنتی اه.

این ایرانسل و اپراتورهای موبایل الهی که زودتر با بقیه های مملکت منفجر شن راحت شیم. امروز بسته اینترنت یک ماهه میخرم سر هفته تموم میشه. هرجور حساب می‌کنم این حجمی که میخرم اونی نیست که استفاده میکنم :/

دلم ساعت برنارد میخواد که فعالش کنم تا پایان این بی‌حوصلگی لاعلاج! تا مرگ این منِ غریبه. اخه میدونی به ازای لحظه به لحظه‌ی کرختی‌هام، حس میکنم عمرم داره به فنا میره و هی حرص میخورم و حرص میخورم و.! اانگار بختک افتاده رو مخم. وگرنه این همه خریت یکجا هیچ جوره معنی نمیده :/


روزهای تکراری و پردغدغه می‌گذشتند. کارها لاکپشتی پیش می‌رفت. حوصله‌ها ته کشیده بود. انگیزه‌ها خاک می‌خورد. زندگی خمیازه می‌کشید و عقربه‌ها خوابیده بودند که آمد! 

یک دوست خیلی نزدیک یک دوست خیلی دور! آمد و هیاهویی به جان خانه‌ انداخت. به روی طاقچه‌ی دل دستمالی نم داری کشید. آفتاب را روی پنجره پهن کرد. امید را آب داد. رادیو را روشن کرد. باتری زندگی را نو کرد و رفت :)



هزاران فرشته بال گشونده‌اند و صدها ملک فرود آمده‌اند تا امشب را زیباتر جشن بگیریم. عطر عشق پیچیده و به قول عرفان نظرآهاری شهر قدم به قدم و کوچه به کوچه مسجد است. مسجدی که هر کاشی‌ فیروزه‌ای اش اشکی‌ست و هر مناره سر به فلک کشیده‌‌اش آهی. هر نفس مرواریدی است و هر چُرتی صندوقچه‌ای جواهر! گنج های زمین و خزانه‌های آسمان را برسرمان می ریزند و اسفند را دور سرمان می‌چرخانند. پایان هرروز خدا میگوید چیزی از من بخواه بنده‌ی خوبم!.

دیدن روی ماهت، می نابی‌‌ست که ما را تا ملکوت بال پرواز می‌دهد. خوش آمدی عزیزترین ماه خدا


نمیشه تهران رو دوست نداشت :) اعتراف میکنم به نسبت قبل، کمتر دلتنگش شدم اما معنیش این نیست که کمتر دوسش دارم. مگه میشه شهر بهترین سال‌های جوونی رو به این سادگی فراموش کرد. یه چیزایی هست که مخصوص تهرانه و این خواستنیش میکنه. حتی اگه همون موقعیت رو شهر دیگه بتونی داشته باشی هرگز مزه‌ی تهرانیش رو نمیده. شاید واسه اینه که میگن خاک تهران آدمو میگیره. نمیدونم بهرحال صدسالم که از اینجا دور باشم و برگردم باز احساس غربت ندارم. تهران برای من شهر هدف‌ها و دغدغه‌های بزرگ بوده، شهر زمین خوردن‌ها و اشک ریختن‌ها، شهر موفقیت های بزرگ، شهر فکرهای عمیق برای همه جوانب . اگه بخوام تو یک کلمه خلاصش کنم میگم تهران مترادفه با کمبود زمان! هرگز به اندازه‌ای که دلم خواست نشد و نمیشه که توی این شهر آزادانه خوش بگذرونم و تفریح کنم. شایدم درستش همین باشه! نمیشه که یه جایی هم شهر دغدغه‌ها و موفقیت‌هات باشه هم تفریحای فوق العاده! اما نه! ممکنه حجم این دل‌گشت‌ها (کلمه هم تولید نمودیم:)) کمتر از انتظارات و نیازها باشه اما شهدشو میشه هنوزم حس کرد :)

تهران شهر احساسات ناشناخته و تنگناهای عجیب. بعد از دفاعم توی بهترین آلبوم خاطرات زندگی ماندگار میشی. از همون نوستالژی‌هایی که آدم دلش میخواد یه مدل دیگه مزه‌ش کنه :)


یک: مهمترین دعای این شبا میتونه این باشه که خدایا با حلالت ما رو از حروم بی نیاز کن!

چند شبه دارم پست‌هایی تایپ میکنم و بعد صفحه رو رفرش میکنم! هی فک میکنم همچین چیزی در حد انتشار توی این شبا نیست.

دو: پس از رنج‌های فراوان و مشقت‌های غیرقابل وصف بالاخره ویرایش پایان نامه و نگارش مقاله‌ش به پایان رسید. هرچند که اساتید محترم توی ماه رمضون اساسا حال نداشتن که بیان داوری کنن و دفاع کنیم بریم پی زندگیمون. اما خب ۲۱ خردادم زیاد دور نیست! جلسه دفاع تشریف بیارید خوشحال میشم :)

سه: بعضی رابطه‌ها مشخص نمیشه چی هستن. مثل من و ساحل که قبلا با هم دوست بودیم و الان نمیدونم نسبتمون چیه. لطف‌های زیادی بهم میکنه و توی موقعیت‌هایی که به کسی نمیتونم چیزی بگم، راحت میتونم شمارشو بگیرم و ازش کمک بخوام. اما اینکه نمیدونم الان دقیقا چی هستیم آزاردهندس:/

چهار: دلم برای کانال یک مشت پالس یا همون زیواتنو یا به عبارتی ورطه (ی الان!) تنگ شده. بعضی وقتا از گوشی خواهرم عکساشو میبینم. یاد گروه کتابخوانی که به موازاتش تشکیل شده بود افتادم. یاد کتابای زیادی که تو لیست خوندنمه. یاد طبیعتی که الان جون میده برای کتاب خوندن و فکر کردن به آینده رویایی. پوووف ولی نه ورطه رو دارم نه گروه رو نه کتابا رو میتونم بخرم و نه تا اطلاع ثانوی حق نشستن توی طبیعت و رویا بافی دارم. همش یاد دکتر کاظمی‌ میفتم. میگفت من تخصصمو گرفتم هرجا هرکار دوس داشتم برای دل خودمم کردم. مثلا توی جنگ عراق رفته بود سوریه هم‌ همینطور و. میگفت بچه ها درس بخونین ولی تو رو خدا به چیزایی که دوس دارین هم برسین. نشه که برسین به سن من و حسرت بخورین.‌ میگفت من الان حالم خیلی خوبه که هم درسمو خوندم هم جاهایی که دلم خواسته رفتم. منم باهاش موافقم! اما بیشتر از موافقت چیزی ازم برنمیاد فعلا :)

آینده: برای روزهای پیش رو از خدا خیر میخوام. اینکه زندگی بدون برنامه جلو بره قطعا مطلوب نیست اما این هم که بدونی جزء به جزء تا آخر سال باید چیکار کنی چنگی به دل نمیزنه. به نظر من همیشه باید جایی برای تصمیم‌های یهویی و دیوونگی‌های چند روزه یا حداقل روزی یک ساعت وقت برای دلخواسته‌ها، توی برنامه‌ باشه وگرنه که اون زندگی نیس کوفته :/ از خدا میخوام با وجود اینکه تا حد زیادی مشخصه که تا آخر امسال باید چه کارهای مهمی رو به سرانجام برسونم ولی یه کاری کنه کوفت نباشه لطفا. 

+ بیشتر برای هم دعا کنیم. توی دعاهای امشب به یادتونم، یادم کنید.


از این به بعد تمام پست‌ها رمز‌دار خواهد بود.

از دوستانی که وبلاگ من رو میخونن و مطالب رو دنبال می‌کنن خواهش می‌کنم آدرس وبشون رو به صورت خصوصی بذارن تا رمز ثابت مطالب عمومی براشون ارسال بشه.

مطالبی که شخصی باشن هم به نحو دیگه‌ای توی عنوانشون مشخص میشه.

ممنونم از همراهی‌تون :)

 

+ چقدر جای خاتون خالیه. اگه اینجا رو میخونی لطفا برگرد، دلم برات تنگ شده.


‌‎#انتقام_سخت تکنولوژی دور کردن تهدید جنگ است. حاج قاسم سالها با همین روش جنگ را از ایران دور نگه داشت. تنها راه دور نگه داشتن جنگ، حفظ همین راهبرد سردار است.
جنگ، نتیجه‌ی انتقام نیست، نتیجه‌ی عدم اقتدار است. تاریخ آمریکا نشان می‌دهد این کشور هیچگاه با یک ‎#مقتدر_منتقم نجنگیده است.

+با دغلبازی می‌گویند نتیجه انتقام، جنگ است. در حالیکه دقیقا برعکس، آمریکا دقیقا وقتی وحشی‌تر از قبل می‌شود که در چهره ما ترس ببیند. انتقام می‌گیریم تا منطقه از لوث وجود آمریکایی‌ها پاک شود.

@yaminpour


چگونه باور کنم خبر رفتنت را سردار؟
بلند شو مگر نمی‌بینی شامیان دور علی را گرفته‌اند؟
بلند شو برادر
دلم رفته بین‌الحرمین، کنار علقمه
بندبند وجودم دم گرفته «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد»
بلند شو 
دلمان برای لبخندت، برای بصیرتت، برای آرزوهای شهادتت تنگ می‌شود
پاشو امیر لشگر ایران
بلند شو هنوز فتوحات زیادی باقی مانده
بلند شو دلم برای خم ابرویت تنگ شده
برای اخم‌های پرصلابتت
چگونه باور کنم رفتنت را؟!
آنقدر در کوه‌ها و بیابان‌ها به دنبال شهادت گشتی تا آخر تو را در آغوش گرفت
تو شهید زنده بودی
و حالا یارانت دورت را گرفته‌‌اند
قسم به حرمت حضرت مادر
برای هر قطره خونت باید هزینه‌ها بدهند
حاج قاسم، بشنو
«بسم‌الله القام الجبارین» را پشت بی‌سیم می‌گویند!
علم بر روی زمین نمی‌ماند.

+پشت سر رهبرمان، با چشمانی اشکبار اما قلبی استوار و مشتی گره کرده، برای انتقامی سخت آماده‌ایم.


برای حکومت مصدق که نفت را ملی کرد و گرفتار کودتای امریکایی ۲۸مرداد شد

برای کودکان و ن و مردان مظلوم هواپیمای سرنگون شده توسط ناو آمریکا

برای تحریم‌های ناجوانمردانه اقتصادی

برای تحریم‌های دارویی و درد‌های بی‌پایان بیماران وطنم

برای خون تمام مظلومان خاورمیانه و ترورهای بی‌پایان آزادگان جهان

برای گستاخی‌ها تهدید‌ها و توهین‌های آمریکای منفور

برای صلح، گوهری که از منطقه ما گرفتند

برای رعب و وحشت‌هایی که داعش، این زاده‌ی نامشروع ایالات متحده در دل جهانیان انداخته بود و خون‌های به ناحق ریخته شده

برای تمام ادعاهای پوچ آزادی بیان اینستا و توییتر در این روزها

ایستادیم! با چشمانی باز مقابل دشمنی خار و ذلیل و بزدل.

برای خون مطهر سردار صلح منطقه و همرزمانش

برای قلبهای صدپاره‌ی مردم کشورم و آزادگان جهان

برای برداشته شدن سایه جنگ از سر منطقه به سبک حاج قاسم سلیمانی‌ها که بارها امتحانش را پس داده

برای شکستن گردن استکبار مغرور و گستاخ و م

برای اولین بار در جهان

مقتدرانه با موشک‌های شهید تهرانی مقدم با نام شهید صلح، سردار دلها سپهبد حاج قاسم سلیمانی با رمز مقدس یا زهرا سلام الله علیها، پایگاه نظامی شیطان بزرگ رو شخم زدیم و به زودی غرب آسیا رو از لوث وجودشون پاک خواهیم کرد.

وقتشه نظامیا به خونه‌هاشون برگردن، اینجا منطقه ماست :)


با شروع کرونا، اعلام شد که آزمون تخصص ما هم از ۱۵ اسفند به ۴ اردیبهشت جابه‌جا شده. خوشبینانه میتونست یه فرصت تازه برای یه مرور دیگه و کم کردن استرس باشه اما انگار حق با بچه‌ها بود که از همون اول تو سروکله خودشون زدن. ماها هرکدوم یا سرکار پاره وقتیم یا کشیک یا یه تایم مرخصی چند ماهه گرفتیم و درس خوندیم تا بالاخره برسیم به اسفند که خب . بگذریم هرچی بیشتر ازش بگم داغونتر میشم. فشار روحی و استرس توی این چند ماه، کم بود که کرونا هم اضافه شد. کم و بیش خبر دارم که بچه‌هایی هم که امکان ادامه درس خوندن دارن، زیر بار فشار وضعیت فعلی نمیتونن تمرکز بکنن. خیلیا مرخصیاشون تموم میشه و باید برگردن به بیمارستان، بعضیا باید برن سربازی، بعضیام دیگه بینمون نیستن.

خیلی تلاش کردم روحیه‌مو حفظ کنم و برگردم به مطالعه اما حداکثر روزی سه چهار ساعت میشد کور و کر شد و درس خوند. اونم نصف فکرم پیش کانال همکارا بود و فیلم و خبرایی که از خودشون میذاشتن.

اونایی که من رو میشناسن میدونن یه فیلم‌باز حرفه‌ای ام که سابقه ۴۸ ساعت و بلکه ۷۲ ساعت فیلم دیدن بدون استراحت و مداوم رو توی کارنامه دارم! فیلم دیدن بهترین تفریح تنهایی منه برای که لااقل دو سه ساعت فکرمو از دنیای واقعی بکشه بیرون. توی انتخاب فیلم البته بسیار سخت گیرم. چی دارم میگم حالا که چی :) میخواستم اینو بگم که توی این مدت هیچ فیلمی ندیدم. عین یه آدمی شدم که ماتش برده و نمیدونه کجاست و کیه.

اواخر بهمن دونه‌های مهربون لیموشیرین رو کاشتم که سبزه‌ی سفره عید امسالمون بشن. جوونه‌ها سر از خاک بیرون آوردن و دارن هرروز بیشتر دستشون رو سمت آفتاب دراز میکنن. 

دوست جانم عروسیش عقب افتاد. اون یکی دوست جانم داره مادر میشه.

باد بدی داره میاد اینجا میترسم الان سقف خونه کنده بشه خوبی بدی چیزی دیدن حلال کنین :)

ببخشید که اینقدر پستم شبیه افکارم پاره پاره و غیرمنسجم بود. مراقب خودتون باشید. 

+ این پست به دعوت وبلاگ قشنگ مشتاق الیه نوشته شده. شما هم توی چالش شرکت کنید :)


۱. دفاع از پایان نامه و صادر شدن شماره نظامم

۲. به دنیا اومدن نیکان و ریحانه، دوتا جوجوی خوشمزه‌ی دوستای جون جونیم

۳. خاطرات شیرین گلستان

۴. همتِ شروع و خیز برای موفقیت در آزمون رزیدنتی

۵. بهبود علی از پنومونی

۶. خریدای اینترنتی پشت سر هم و فراوون آخر سال!

۷. گلدون مرکباتم و جوونه‌های قشنگش

۸. حال خوب مریضام بعد از بهبود. من که واقعا کاره‌ای نبودم ولی این یکی از بهترین حس‌هاییه که هرچقدر تجربه‌ش کنم کهنه نمیشه. یه نعمت فوق العاده ارزشمنده که من رو تا آسمون میبره. بابت هرچقدر شاکر باشم کمه. ان شاء الله خدا منو لایق کنه و بیشتر بهم بده

۹. راحت شدن از دست خواستگارا :)

این چالش رو به دعوت وبلاگ بدلندز و مشتاق الیه شرکت کردم. امیدوارم که سال جدید حال دل هممون بهتر بشه و خدا خیر فراوان به زندگی و عشق به قلبمون ببخشه. مراقب خودتون باشید مهربونا :)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

network wirless alisameti خانوم مهندس باما حرفه ای شوید Darnell آژآکس پیچ و مهره و استادبولت هتل های مشهد pati دفتر خدمات الکترونیک قضایی الموت